فاطمه بانوفاطمه بانو، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 30 روز سن داره

پرنسسی افسانه ای در دنیای واقعی

این روزهای من

خوشمل مامان اول از همه یه بوس گنده بده به من تا برات بگم از این روزامون اول از همه بازم بزرگواری کن و مامانی رو بخاطر تنبلیش ببخش بخاطر اینکه 2/8مصادف بود با 100 روزگی تو گلم ولی من اینقد مشغول بودم که وقت نکردم سروقت برات بنویسم 100 روزگیت مبارک نازنینم و خدارو هزاران بار شکر که تو رو به من بخشید صدهزار بار شکر که حضورت تو زندگی من برام ارزشمندترین چیزه ایشالا خدا خودشمواظبت باشه و همیشه شاد و سلامت باشی عروسک مخملی من اینقد این روزای بودن من با تو قشنگه که دوس دارم تا ابد تکرار بشه شیرینی نگاه و خنده هات و همیشه مال من باشی و دعا کن با همون دل پاک و مرواریدیت که خدا خودش مشکلات مارو حل کنه و به مامان کمک کنه تا قوی باشه و بتونه تو که بهتری...
13 ارديبهشت 1391

ارامش من

سلام دختر ناناز من. الان که دارم اینو مینویسم دونه ی مروارید من مث فرشته ها خوابیده پاک وساده از همون خوابایی که وقتی توش غرق میشه دل منه مامان اندازه همه دل تنگیای دنیا واسش تنگ میشه از همون دلتنگیا که دوس دارم محکم تو رو رو قلبم فشاربدم ولی نمیخوام خوابت خراب شه واسه همین میشینم نگات میکنم و صدای نفساتو گوش میدم و پر لذت میشم لذتی که با هیچی مقایسه نمیشه ایشالا که همیشه رو بال فرشته ها بخوابی و تمام روزات اروم و بی دغدغه باشه جونم اومده بودم با کلی حرف که به تو بگم که بات درد دل کنم اما تو اینقد به من ارامش میدی که همه زشتیای این دنیا از خاطرم رفت خدا رو هزار بار شکر که من هر روزسرشار میشم از لذت حضورت از شیرینی وصف نشدنی که به روزای تلخ م...
8 ارديبهشت 1391

خدا رو چه دیدی شاید غصه رد شد

خدا رو چه دیدی شاید با تو باشم شاید با نگاهت از این غم رهاشم خدا رو چه دیدی شاید غصه رد شد دلم راه و رسم این عشق و بلد شد هنوزبیقرارم به یاد نگاهت نشستم تو بارون بازم چشم به راهت خدا رم چه دیدی تو شاید بمونی شاید غصه هامو تو چشمام بخونی تو ترسی نداری از عشق و جدایی میخوای پر بگیری بسمت رهایی برای تو موندن دلیلی نداره برات حرف رفتن شده راه چاره خدا رو چه دیدی.....  
8 ارديبهشت 1391

قلب یه مامان ناراحت

یه دل میگه نشم عاشق کس یه دل میگه میمیرم بی نفس یه دل میگه برم و یه دل میگه خو کن به قفس یه دل میگه پر رنگ و ریاست یه دل میگه اینه رویای ما یه دل میگه بگم و یه دل میگه فردا با ماست... یه دل میگه پر عشقم هنوز یه دل میگه که بساز و بسوز سر کن بی فروغ خو کن به دروغ این عمره دو روز یک بوم دوهوا خستم به خدا نمیخوام و میخوام بشم از تو جدا رویای عزیز تردید و گریز بی عشق نمیتونم به خدا سلطان قلبم بی تو سرابم الوده ی فکر ناجور و تردید برگرد و از من عشقی بنا کن کانون روحم به عشق تو لرزید  یه دل میگه پر عشقم هنوز                     ...
8 ارديبهشت 1391

مهارت های کسب شده

خوشمل من چند وقتی هست داری سعی میکنی خودتو رو به جلو هل بدی هرچی هم بهت میگم دختر خوب چرا این همه عجله هنوز وقت داری واسه این کارا گوش که نمیدی گهگاهی هم تلاشت به سرانجام میرسه بعدشم سعی داری چیزای دورو برتو بگیری این تلاشت هنوز ناکام مونده ولی بازم سعی میکنی فعلا تا اینجا پیشرفتی که اول به شکم میغلتی بعد با هر زوری شده خودت رو هل میدی و روی شکل مورد نظر میکوبی اما همه ی اینها به کنار تو انگشت مکیدن حرفه ای هستی اساسی بعد از جنگهای مکرری که داشتی با انگشتات بالاخره این مشکل رو 2 ماهی هست حل کردی و تا انگشتتو نمکی شبا نمیخوابی و اندر احوالات خوابتم بگم اصولا هیچ جوره حاضر نیستی به پشت بخوابی و دایم روی شکمت میخوابی اونم با ژستای مختلف و خدا ن...
6 ارديبهشت 1391

اولین عزاداری فاطمه خانم

سلام خوشمل مامانی عزیزکم مامان تنبلو ببخش که اصلا سر وقت خاطره هاتو نمینویسه چه کارکنه تنبل دیگه بذار برات بگم از دیروز.دیروزم یه روز بود مث بقیه روزای خدا عصر دیروز یکی از دوستای من تماس گرفت گفت من دارم میام پیشت ما هم گفتیم قدمت سر چشم خلاصه اومد و لطف کرده بود کادوی تولدت رو اورده بود مامان جان این همه تعجب نداره خب دیگه دوستای مامانم مث خودش تنبلن دیگه اومدن و یکمی پیش ما موندن بعد مامانی ما اومد گفت بعد نماز میریم روضه بمناسبت شهادت حضرت فاطمه ما هم خانم کوچولو رو خوشگلش کردیم یه هد سیاهم واسه عزا گذاشتیم سرش و رفتیم حالا اینکه از مراسم چیزی حالیت شد یا نه نمیدونم اما کلی خندیدی کیف کرده بودی هی دورو برتو نیگا میکردی پر لا...
6 ارديبهشت 1391