دنیای ادم بزرگا
یه روزی من معنی خیلی چیزارو نمیفهمیدم دلیل رنج کشیدن خیلیارو نمیدونستم کودک بودم پاک و معصوم ذهن خالی از فکر و دغدغه ی من مشکلات بزرگتر از ادم بزرگارو راحت حل و فصل میکرد و من گیج میموندم که چرا ادم بزرگا اینقد رنج میکشن یه وقتی من عاشق کفش وکیف مامان بودم یه وقتی من روسریای رنگی خودمو دوس نداشتم دوس داشتم شالای تیره ی مامان و سرم بذارم یه وقتی عاشق عینک مامانی بودم یه وقتی متحیر میشدم مامان این همه قدرتو واسه بدوش کشیدن مسئولیت مارو از کجا اورده یه وقتی نمیدونستم چرا مامانی من این همه نگرانه و دلواپسیشو برای خودم دست و پا گیر میدیدم یه وقتی به خیلی چیزا خندیدم وقتی اون دختر 20 ساله ی خوشگل اومد گفت بعد دو سال تحمل مشکلات زندگی مشترکش دیگه خ...
نویسنده :
مامانی
15:41