فاطمه بانوفاطمه بانو، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 30 روز سن داره

پرنسسی افسانه ای در دنیای واقعی

دنیای ادم بزرگا

1391/2/23 15:41
نویسنده : مامانی
147 بازدید
اشتراک گذاری

یه روزی من معنی خیلی چیزارو نمیفهمیدم دلیل رنج کشیدن خیلیارو نمیدونستم کودک بودم پاک و معصوم ذهن خالی از فکر و دغدغه ی من مشکلات بزرگتر از ادم بزرگارو راحت حل و فصل میکرد و من گیج میموندم که چرا ادم بزرگا اینقد رنج میکشن یه وقتی من عاشق کفش وکیف مامان بودم یه وقتی من روسریای رنگی خودمو دوس نداشتم دوس داشتم شالای تیره ی مامان و سرم بذارم یه وقتی عاشق عینک مامانی بودم یه وقتی متحیر میشدم مامان این همه قدرتو واسه بدوش کشیدن مسئولیت مارو از کجا اورده یه وقتی نمیدونستم چرا مامانی من این همه نگرانه و دلواپسیشو برای خودم دست و پا گیر میدیدم یه وقتی به خیلی چیزا خندیدم وقتی اون دختر 20 ساله ی خوشگل اومد گفت بعد دو سال تحمل مشکلات زندگی مشترکش دیگه خسته شده ولی نمیدونه چه کار کنه اخه نینی نازش حالا دیگه تو راهه منه کودک گفتم چرا گیچی عزیزم تو همه کار برای زندگیت کردی ولی درست نشد تازه 20 سالته جدا میشی بچه هم بزرگ میشه بعد میات سراغتو میگیره اونم پدرشه مواظبش میشه تو خودتو حروم نکن وقتی دختر دومیه که 25 سالش بود و بعد 3 سال زندگی مشترک از جنگ و دعواها و اختلافات موجود خسته شده بود و گهگاهی قهر میکرد و میومد خونه باباش و دودلی و ترس و خستگی وناامیدی تنها چیزی بود که میشد راحت از تو چشماش خوند خوب یادمه منه کودک بغلش میکردم و موهاشو ناز میکردم و بهش میگفتم چرا اینقد خودتو اذیت میکنی وقتی میدونی لیاقتت رو نداره و برات کمه و خودت نیستی و میدونی زندگی باهاش برات لذتی نداره پس همه چی تموم شدست این همه تردید نداره اون موقع نمیدونستم دنیای ادم بزرگا اینه نمیدونستم منم بزرگ میشم نمیدونستم شاید مامانم شالای تیرشو دوس نداره نمیدونستم شاید مامانم دلتنگ بازیای بچگیش میشه فکر میکردم خوشبخته حالا من با همه بچگیم وسط دنیای ادم بزرگا گیر کردم حالا من یه نینی دارم که جونم بهش بسته ولی نمیدونم تا کی پیش منه وبازم یه کودک هست که میخوات دلداریم بده و میگه اشتباه میکنی بچتو نگه میداری بذار بره بزرگ میشه میات سراغت و من فکر میکنم اون ادما احمق ترین موجودات دنیان حالا یه مهد کودک پر کودک دورمه که همه نازم میکنن میگن چرا دودلی همه چی واضح و روشنه جوونیتو هدر نده و من فقط بهشون لبخند میزنم و ته دلم ارزو میکنم که هیچ کس اینجور دو دلی و دوراهی رو تجربه نکنه این روزا دور من پره از کودک پر از کودکای احمق حالا میفهمم دنیای ادم بزرگا چقد زشته حالا میفهمم کفشای عروسکی خودم خوشگلترین کفشای دنیان حالا میفهمم دلواپسی و نگرانی مامان تنها حس واقعی تو دنیای ادم بزرگاست حالا میفهمم چرا ادما از مردن میترسن حالا که خودم پر ترسم حالا میفهمم حس اون پدر مادری که غم مشکلات یه بچه پیرشون میکنه حالا میدونم چرا دندونای مامانی خراب شده حالا میدونم چرا چشمای ناز مامانی پشت قاب عینکه حالا میدونم چرا مامان نگرانه چون منم نگرانم حالا میدونم چرا مامان بدش نمییومد لقمه ی دهنی مارو دهنش بذاره چون خودم مزه ی این لقمه ی دهنی رو خوشمزه تر از همه چیزمیدونم حالا دیگه منم برگ شدم شدم پر از رنگ واسه همین دخترک کوچولوی من تو عجله نکن بزرگ شی تو نخواه که کفش مامانو پات کنی و راه بری تو عاشق روسریای خودت باش تو تا میتونی پیرهن عروسکی بپوش نمیخوات مشکلات دنیای ادم بزرگارو واسه خودت حل کنی و نگرانشون باشی تو فقط با عروسکات خاله بازی کن تو فقط لذت ببر از خوابیدن بدون فکر وخیال و بذار من جات تا همیشه فکر کنم فقط مال من باش

دوست دارم عروسکم.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)