فاطمه بانوفاطمه بانو، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 15 روز سن داره

پرنسسی افسانه ای در دنیای واقعی

دخترکی نشسته در قاب چشمانم

امروز تصویر دخترکی زیبا و شیرین برای همیشه در یادم ماندگار شد دخترکی که نمیدانست چه میگذرد دختری که تصویرش هنوز جلوی چشمانم رژه میرود انقدر میرود و میاید که بغضم را نیم ساعت به نیم ساعت میترکاند امروز در هیاهوی سالن دخترک به چشم میامد که هنوز نمیفهمید نمیتواند کنار پدر و مادر در یک زمان بنشیند امروز من حسی را نگاه کردم و خواندم و حس کردم که دردش تا ته قلبم را گزید و بغضم را در درون خود ترکاند وهمانجا ماند امروز فقط من فهمیدم مادر دخترک از گریه ی پشت در دخترکش چه عذابی کشید من فهمیدم مادر چه بغض و حسرتی را در قلبش خاک کرد من میدانم مادری که بدون دخترک از ان سالن بیرون رفت با پای خودش نرفت من میدانم مادر الان دیوانه است الان میجنگد با در و دیو...
8 خرداد 1391

بدون عنوان

در این زمانه بی های و هوی لال پرست خوشا بحال کلاغان قیل و قال پرست چگونه شرح لحظه لحظه ی خود را دهد برای نامردم خیال پرست به شب نشینی خرچنگ مردابی چگونه رقص کند ماهی زلال پرست رسیده ها چه غریب و نچیده میافتند به پای هرز علفهای باغ کال پرست هنوزم زنده ام و زنده بودنم خاریست به چشم این نامردم زوال پرست
7 خرداد 1391

بدون عنوان

دیشب را تا صبح بدنبالت گشتم لابه لای تمام خاطرات گذشته... تمام خوابهایم را ورق زدم... لحظه به لحظه اش را... رد پایت همه جا جاریست... اما... دوباره تکرار داستان همیشگی نبود تو و انتظار من...!!! امروز را هم دوباره دنبالت می گردم...... مثل همه روزهای نبودت!!! امروز هم سراغت را از تمام برگ ها می گیرم...! شاید برگی را از قلم انداخته باشم!
6 خرداد 1391

بدون عنوان

کاش کودک بودم تا بزرگترین شیطنت زندگی ام نقاشی روی دیوار بود ای کاش کودک بودم تا از ته دل می خندیدم نه اینکه مجبور باشم همواره تبسمی تلخ برلب داشته باشم ای کاش کودک بودم تا در اوج ناراحتی و درد با یک بوسه همه چیز را فراموش می کردم
6 خرداد 1391

'گاهی حدیث عشق...

آنکس که میگفت دوستم دارد عاشقی نبود که به شوق من آمده باشد رهگذری بود که روی برگ های پاییزی راه میرفت واین صدای: خش خش برگ ها.............................. همان آوازی بود که من گمان میکردم میگوید: دوستت دارم.....................................
6 خرداد 1391

قبولیه مامان زرنگ من

دخملیه گلم ببخش که دیر میام برات مینویسم باور کن وقت نمیکنم ولی هر موقع فرصت بشه شیرین کاریاتو به یادگار برات مینویسم اول از همه درباره امتحان مامانی بگم که اموزشگاه دو بار از کاراموزا امتحان گرفت یه بار جلسه 3ویه بارم جلسه 5والبته مامانی هردوتارو قبول شد وامتحان جلسه 5رو بدون غلط یه هووووووووووووووووورا واسه مامانیم ودیگه خبر خاصی نیست روز یکشنبه من تنهایی تورو بردم برای واکسن هرچند دلم نمییومد و عذاب وجدان داشتم و اونجا خانم دکتر خیلی از دیدن کارت خوشگلت ذوق کرده بود وخوشش اومده بود بعد هم گفت که رشدت خدارو شکر خوب بوده و واکسن شمارو زد و طبق معمول دختر جیغ جیغوی من کم نذاشتی و تا توان داشتی جیغ زدی انچنان وحشتناک که خود دکترم تعجب کرد و...
3 خرداد 1391

امتحان ازمایشی ائین نامه

 حبه ی انگور دیروز مامان ممتاز از کلاس که برگشت گفتش فردا یه امتحان ازمایشی دارم و مستقیم رفت تو اتاقش و گفت کسی با من نحرفه میخوام بخونم و این یعنی ما شام نداشتیم خیلی گناه داشتیم دیشب و خودمون ناز خودمونو خریدیم و البته کارای خونه رو هم انجام دادیم حالا مامانی تو حس خوندن تماس گرفتن دوستامون که ما داریم میایم خونتون و مامان هنوز میخوند و خب من شربت اماده کردم و وسایل پذیرایی و مهمونها اومدن و تا رفتن مامانی پرید سر کتابش و حالا نخون پس کی بخون و تا 2 شب خوند و البته 6 صبح بیدار شد و دوباره خوند ماهم مثه بیچاره ها نه صبحونه نه نهار مامان همه چیشو بلده فقط استرس داره 10تا ازمون ازش گرفتیم همه رو خوب داد ایشالا که خوب بده الان رفته اموزش...
3 خرداد 1391

دخمل خوردنیییییییییه من

جیییییییییییییگر مامان الهی که من دورت بگردم عروسک نانازم پری روز صبح من و مامان ممتاز شما رو بردیم بهداشت البته زودتر از موعد و صد البته هم بدون اینکه کار شما انجام بشه برگشتیم اخه هم شلوغ بود هم نمیشد واکسنتو زودتر بزنن ما هم برگشتیم ووقتی اومدیم خونه شما مثل همیشه مشغول شیرین کاری بودی و ملق زدن اما این بار بیشتر پیشرفت کردی و وقتی رو شکمت بودی سعی کردی خودتو بکشی جلو و نتیجه اش این بود که به عقب بر میگشتی و حدودا دو متری رو با تلاش عقب رفتی همه کلی ذوق کرده بودن تو هم ذوقشونو میدیدی با صدا میخندیدی و جیغ میکشیدی الهی من فدای بشم نازنینم نمیدونی جونم چقد شیرین شدی اینقد که تا ادم یه گاز کوچولو ازت نگیره راحت نمیشه ممنو...
28 ارديبهشت 1391

نیایش به سبک فرشته ها

خداجون سلام ببخشید دیشب که بابام دعوام کرد ازت خواستم برام عوضش کنی و یه بابای دیگه که دعوام نکنه برام بیاری امشب فهمیدم بابام برای اینکه بتونه برای من عروسک بخره شبا بیشتر سر کار میمونه کلی خستش میشه و پاهاش درد میگیره بابای من خیلی خوبه خیلی دوستش دارم حتی اگه بازم دعوام کنه پس لطفا عوضش نکن پاهاشم لطفا خوب کن بنده ی کوچولوی تو. ...
28 ارديبهشت 1391