فاطمه بانوفاطمه بانو، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 15 روز سن داره

پرنسسی افسانه ای در دنیای واقعی

بدون عنوان

یه مدت تصمیم داشتم وبلاگمو از وبلاگت جدا کنم و خیلی فکر کردم و اخرش تصمیم گرفتم این کارو نکنم به هر حال هر جور شده مادر و دختری تو یه وبلاگ با هم کنار میایم این جور وبلاگمون یه خرده شکل باهم بودنش بیشتره و حالا حالا ها وبلاگ من و تو یکیه
13 تير 1391

ایس پک

هوس ایس پک کردم هم شاه توت و هم پرتقال هنوز تصمیم نگرفتم برم کدومو بخورم فقط میدونم باید یکیشو انتخاب کنم نمیخوام دوتا انتخاب داشته باشم میرم دم مغازه اونجا تصمیم میگیرم حس چشیدن کدوم رو دارم ...
13 تير 1391

دل من حالش خوشه اصلا بلد نیست بگیره...

امروز حالم خوبه اینقد خوب که قانع شدم ساعت 5 صبح که بخاطر بیدار شدن نفس بیدار شدمو خوابم نبرد از رختخواب بیام بیرون و البته با دیدن یک مارمولک بسیار بسیار چندش که پشت پنجره ی دستشویی نشسته بود سعی کردم نذارم این حس از دست بره و در مقابل وسوسه ی شیطان مقاومت کرده و دوباره به رختخواب برنگشتم الهی شکرت بعد اومدم نشستم پای کامپیوتر تا بلکه دلم بیات یکم از چیزای اضافه ی تو دلش پاک کنم تا نترکه اخه درایواش به درجه ی انفجار رسیدن ولی در همین حین یعنی 5و نیم صبح مامان ممتاز اومد و گفت پاشو برو من امروز ایین نامه دارم و میخوام تست بزنم و ما هم کامپیوتر رو تحویل مادر دادیم بعد یادمون افتاد خیلی وقته صبح زود اسمونو نیگا نکردیم و تو هوای باز نفس نکشید...
13 تير 1391

سفرنامه ی ما(از کجا بریم؟تا کجا رفتیم؟)

سلام سنجاقک مامان بازم متاسفم بخاطر اینهمه تاخیر بالاخره حوصلم شد که قصه ی سفر دو روزمون (13 و14خرداد)رو برات بنویسم جونم برات بگه قند عسلم که ما چون خسته بودیم تصمیم گرفتیم دو روزی که تعطیل هستش بریم بیرون و حال و هوایی عوض کنیم و قرار شد با خونه ی دوست بابا بریم بیرون حالا بماند و بگذریم که چقد بهانه پشت بهانه پیش اومد تا همراهمون اومدن اما هنوز معلوم نبود کجا میخوایم بریم اولش گفتیم بریم دزفول اما بابا گفت هوا گرمه و اذیت میشیم گفتیم بریم ابشار شوی که اونم 2ساعت پیاده روی داره و با بچه سخته گفتیم بریم باغملک که گفتن جاده کفی نیست و دایی امین خسته میشه حالا اینا هیچ یه دفه گفتن میریم یاسوج که جاهای قشنگی داره ولی بالاخره قرار بر این شد که ...
12 تير 1391

ددی مامانی

این عکسو دایی حسین ازت گرفته اصرار داشت حتما برات بذارم میگفت خودت قورباغه رو گذاشتی رو کمرت ...
21 خرداد 1391

ددی

عزیز دردونه ی مامان الهی من فدای اون صدای نازت بشم که قشنگترین صدای دنیاس دخترک خوردنیه من ممنونم که هر روز حس جدید و شیرینی به خاطر حضورت میبخشی و از یادم میبری تمام تلخیهای روزامو مامان جونم هر روز ما پره از حرف پر از حرف حرفای تلخ حرفای شیرین حرفای خوب و حتی حرفای بد گاهی حرفهایی میشنویم که به حس بدی میدن اونقده تلخن که تلخیشون همیشه با ما میمونه و همیشه هم حرفا و کلماتی که میشنویم را میتونیم بین احساساتمون توصیف کنیم اما سنجاقک من دیروز تو یک کلمه گفتی فقط یک کلمه اما اینقد این کلمه شیرین هستش که نمیتونم وصفش کنم کلوچه من تو گفتی ددی با همون لحن شیرین کودکانه ات با همون صدای نازک و گربه ایت و نمیدونی شنیدن این کلمه یعنی چی فدات شم که دار...
20 خرداد 1391

عروسی رفتن بدون گل دخترم

سلام دختر خوردنی مامان میخوام برات از یه عروسی رفتن بگم که تو رو همراهم نبردم اخه عروسی به شکل سنتی برگزار میشد و هوای گرم و جمعیت زیاد و سر و صدای میکروفن چیزایی بود که من بخاطرشون دوس نداشتم شمارو همراهم ببرم اخه میدونستم اذیت میشی و چیزی از این جور مراسمم حالیت نمیشه مونده حالا تا دست دست و قر کمر و یاد بگیری نفسم واسه همینم مامانی تصمیم گرفتم تورو بذارم پیش مامان زاپاس به قول دایی امین (دایی میگه شما 4 تا مامان داری یکی من که شیرت میدم یکی مامان ممتازی که عالمی دارید با هم دیگه یکی خاله زینب که شب و روز مشغول عوض کردن لباسات و مرتب کردنته و هی یه چی پیدا میکنه که بزنه به سر کچلت و خوشگلت کنه و البته اکثر عکسات نتیجه ی زحمت خاله جونه و ما...
18 خرداد 1391