فاطمه بانوفاطمه بانو، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 30 روز سن داره

پرنسسی افسانه ای در دنیای واقعی

نفس بیمار شده

سلام هلوی مامانی دخترک خوردنی من امروزحسابی بد حالی تا دیشب خوب بودی ولی یه دفه نصف شبی بد حال شدی شدیدا تب کردی و بینیت کیپ شد و فدات شم بلدم نبودی از دهنت نفس بکشی کلی سعی کردم تا یادت بدم از دهنت نفس بکشی ولی دردت بجونم گلوتم حسابی درده تمام شبو گرفتمت بغلم تا بخوابی دکترم جمعه ها نیست بیمارستانم اصلا قبول ندارم کاش از این شهر بی در و پیکر راحت بشم تا صبح تو تب داشتی و ناله میکردی صبح دایی بیدار شد و تو رو نگه داشت تا یکم استراحت کنم مامان ممتاز هم حمومت داد و ماساژت داد بلکه بهتر شی امروزم که دکتر نیست بیدار که شدم مامان گفت به شکل سنتی مداوات کنن اولش راضی نشدم میترسیدم ولی دیدم عروسکم خیلی اذیتی زوری نفس میکشی قبول کردم یه دو ساعتی بهت...
16 تير 1391

فقط عکس

نمای ورودی ایذه دریاچه ی سد کارون 3   نمایی از دهدز سد کارون 4       لردگان مجتمع کارون 3         باغ انار   ...
16 تير 1391

بدون عنوان

یه مدت تصمیم داشتم وبلاگمو از وبلاگت جدا کنم و خیلی فکر کردم و اخرش تصمیم گرفتم این کارو نکنم به هر حال هر جور شده مادر و دختری تو یه وبلاگ با هم کنار میایم این جور وبلاگمون یه خرده شکل باهم بودنش بیشتره و حالا حالا ها وبلاگ من و تو یکیه
13 تير 1391

ایس پک

هوس ایس پک کردم هم شاه توت و هم پرتقال هنوز تصمیم نگرفتم برم کدومو بخورم فقط میدونم باید یکیشو انتخاب کنم نمیخوام دوتا انتخاب داشته باشم میرم دم مغازه اونجا تصمیم میگیرم حس چشیدن کدوم رو دارم ...
13 تير 1391

دل من حالش خوشه اصلا بلد نیست بگیره...

امروز حالم خوبه اینقد خوب که قانع شدم ساعت 5 صبح که بخاطر بیدار شدن نفس بیدار شدمو خوابم نبرد از رختخواب بیام بیرون و البته با دیدن یک مارمولک بسیار بسیار چندش که پشت پنجره ی دستشویی نشسته بود سعی کردم نذارم این حس از دست بره و در مقابل وسوسه ی شیطان مقاومت کرده و دوباره به رختخواب برنگشتم الهی شکرت بعد اومدم نشستم پای کامپیوتر تا بلکه دلم بیات یکم از چیزای اضافه ی تو دلش پاک کنم تا نترکه اخه درایواش به درجه ی انفجار رسیدن ولی در همین حین یعنی 5و نیم صبح مامان ممتاز اومد و گفت پاشو برو من امروز ایین نامه دارم و میخوام تست بزنم و ما هم کامپیوتر رو تحویل مادر دادیم بعد یادمون افتاد خیلی وقته صبح زود اسمونو نیگا نکردیم و تو هوای باز نفس نکشید...
13 تير 1391

سفرنامه ی ما(از کجا بریم؟تا کجا رفتیم؟)

سلام سنجاقک مامان بازم متاسفم بخاطر اینهمه تاخیر بالاخره حوصلم شد که قصه ی سفر دو روزمون (13 و14خرداد)رو برات بنویسم جونم برات بگه قند عسلم که ما چون خسته بودیم تصمیم گرفتیم دو روزی که تعطیل هستش بریم بیرون و حال و هوایی عوض کنیم و قرار شد با خونه ی دوست بابا بریم بیرون حالا بماند و بگذریم که چقد بهانه پشت بهانه پیش اومد تا همراهمون اومدن اما هنوز معلوم نبود کجا میخوایم بریم اولش گفتیم بریم دزفول اما بابا گفت هوا گرمه و اذیت میشیم گفتیم بریم ابشار شوی که اونم 2ساعت پیاده روی داره و با بچه سخته گفتیم بریم باغملک که گفتن جاده کفی نیست و دایی امین خسته میشه حالا اینا هیچ یه دفه گفتن میریم یاسوج که جاهای قشنگی داره ولی بالاخره قرار بر این شد که ...
12 تير 1391

ددی مامانی

این عکسو دایی حسین ازت گرفته اصرار داشت حتما برات بذارم میگفت خودت قورباغه رو گذاشتی رو کمرت ...
21 خرداد 1391