فاطمه بانوفاطمه بانو، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 30 روز سن داره

پرنسسی افسانه ای در دنیای واقعی

چرا آبادانی ها لاف می زنند؟

چرا آبادانی ها لاف می زنند؟ دلیل اینکه آبادانی ها رو لاف زن میدونن این هست که : آبادان یه سری امکانات داشت که مردمش وقتی واسه بقیه جاهای ایران تعریف ... میکردن،باور نمیکردن و فکر میکردن دارن دروغ میگن ! امکاناتی مثل : 1. اولین تراموا در ایران 2. اولین خطوط اتوبوس رانی درون شهری 3. اولین ایستگاه تلویزیون و رادیو 4. شبکه فاضلاب 5.اولین پیتزافروشی در خاورمیانه (پیتزا مونتکارلو ایتالیایی) 6. اولین تیم رسمی فوتبال 7. اولین فرودگاه بین المللی 8.اولین باشگاه اسب سواری ، بیلیارد،بولینگ و.... 9.اولین شورای شهر 10.اولین اداره ی راهنمایی ورانندگی  11. اولین و تنها سینمای روباز و دومین سینمای سرپوشیده ! ...
12 خرداد 1391

یا فتاح

دوستی به من گفت هر وقت پر از غم و سردرگمی شدی ارام زمزمه کن یا فتاح یا فتاح زمزمه ی ارام یا فتاح مرا یاد تسبیحی انداخت که وقتی بخودم قول داده بودم برای ارامش بیشتر ذکر بگویم سبحان الله بگویم هو العلیم بگویم دانه هایش میان انگشتانم درجه درجه ارامشم را میشمرد تسبیحی که مهره هایش قهوه ای بود با اویز ابی تسبیحی که تمام زمزمه هایم را شمرده بود یادم امد خیلی وقت است ذکر نگفته ام یادم امد تسبیح پر رمز و راز من هم همانجا که زندگی و امید و ارزویم جا ماند جامانده است تسبیح بوی شب قدر میداد ...
8 خرداد 1391

من دیگه خسته شدم

من دیگه خسته شدم بس که چشمام بارونیه  پس دلم تا کی فضای غصه رو مهمونیه  من دیگه بسه برام تحمل این همه غم بسه جنگ بی ثمر برای هر زیاد و کم وقتی فایده ای نداره . غصه خوردن واسه چی واسه عشقای تو خالی ساده مردن واسه چی نمیخوام چوب حراجی رو به قلبم بزنم نمیخوام گناه بی عشقی بیفته گردنم نمیخوام دربه در پیچ و خم این جاده شم واسه آتیش همه یه هیزم آماده شم یا یه موجود کم و خالی پرافاده شم وایسا دنیا ، وایسا دنیا من میخوام پیاده شم همه حرف خوب میزنند اما کی خوبه این وسط بد و خوبش به شما ما که رسیدیم ته خط قربونت برم خدااا چقدر غریبی رو زمین آره دنیا ما نخواستیم دل با خودت نبین نمیخوام دربه در پیچ و خم این جاده...
8 خرداد 1391

دخترکی نشسته در قاب چشمانم

امروز تصویر دخترکی زیبا و شیرین برای همیشه در یادم ماندگار شد دخترکی که نمیدانست چه میگذرد دختری که تصویرش هنوز جلوی چشمانم رژه میرود انقدر میرود و میاید که بغضم را نیم ساعت به نیم ساعت میترکاند امروز در هیاهوی سالن دخترک به چشم میامد که هنوز نمیفهمید نمیتواند کنار پدر و مادر در یک زمان بنشیند امروز من حسی را نگاه کردم و خواندم و حس کردم که دردش تا ته قلبم را گزید و بغضم را در درون خود ترکاند وهمانجا ماند امروز فقط من فهمیدم مادر دخترک از گریه ی پشت در دخترکش چه عذابی کشید من فهمیدم مادر چه بغض و حسرتی را در قلبش خاک کرد من میدانم مادری که بدون دخترک از ان سالن بیرون رفت با پای خودش نرفت من میدانم مادر الان دیوانه است الان میجنگد با در و دیو...
8 خرداد 1391